کلاس پنجم دبستان که بودم، یکبار معلممون ساعت انشا گفت موضوع امروز اینه: از چه چیزی رنج میبرید، بر عکس همیشه که میگفت ببرید خونه بنویسید و جلسه بعد بیارید بخونید. اون روز گفت؛ همین الان توی کلاس بنویسید و دفترهاتون رو تحویل بدید. همه شروع کردیم به نوشتن و دفترامون رو تحویل دادیم. هیچ وقت فکر نمیکردم اون چیزی نوشتم توی عالم بچگی، اینقدر معلممون رو جذب کنه. دفتر رو که تحویل دادم، با توجه به سابقه خوبی که توی انشا نوشتن داشتم، دفترم رو باز کرد و یهویی گفت احسنت، آفرین، فوق العادست. به بچهها گفت: حالا بگید انشاهاش رو میبره خونه میده باباش براش بنویسه. امروز که دیگه دیدید جلو چشمتون توی مدرسه نوشت. شاید این اتفاق و اون تشویق معلم کلاس پنجمم باعث شد، اون انشا تا امروز که ۱۹ ساال از اون ماجرا میگذره همچنان توی ذهنم بمونه،
you kinda won't believe it بازدید : 895
جمعه 15 اسفند 1398 زمان : 14:17